بخشی از كتاب " فروغ خواهر ما بود "
"بعدها نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام میماند به راه
فارغ از افسانههای نام و ننگ"
1. فروغ خواهر ما بود
سلمان هراتی، شاعر آسمانهای سبز، هرگاه از شمال به دیدن ما اهالی حوزة هنری میآمد، یك كیسه پرتقال به همراه داشت. یك بار از همة آن بارها، دست خالی آمد. دوستان بر او خرده گرفتند كه "لحظههامان پرتقالی نیست." او گفت: " امروز میخواهم به یك گناه اعتراف كنم. این بار از شمال آمدم، فقط به قصد این كه بروم سر خاك فروغ و یك فاتحة ست و سیر بخوانم و پرتقالها را هم همان جا خیرات كردم." دیگری گفت: " من تو را بخشیدم، چون خودم هم مخفیانه گناهكارم. چرا كه هر وقت روزه بودهام، با فاتحهای برای فروغ افطار كردهام." من گفتم: " گر حكم شود كه مست گیرند، در شهر هر آنكه هست گیرند. من هم از زمرة خطاكارانم و اگر دست خودم بود، بار دیگر كه به دنیا میآمدم، با خدا شرط میكردم كه برادرم صادق هدایت باشد، خواهرم فروغ فرخزاد، پسر خالهام، دكتر شریعتی و پسر عمهام، اخوان ثالث؛ كه اگر كسی خواست به قصد قربت فحشی نثار كسان متعددی كند، به یك فامیل یك جا فحش بدهد و كارش راحت باشد." و افزودم " لابد شنیدهاید قصة آن مجنون را كه از خدا خواست جسمش را به اندازة همة جهنم بزرگ كند تا وقتی مجازات میشود، جایی برای كس دیگری نماند. حالا چون جنون من كمتر از آن مجنون است، این درخواست را برای یك فامیل كردم."
طوفان طعنه، خندة ما را زلب نشست
كوهیم و در میانة دریا نشستهایم
چون سینه جای گوهر یكتای راستیست
زین رو به موج حادثه تنها نشستهایم
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان در گوش هم حكایت عشق مدام ما
هرگز نمیرد آن كه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریدة عالم دوام ما
2. فروغ سؤال بود
"خورشید مرده بود، و فردا
در ذهن كودكان مفهوم گنگ گمشدهای داشت"
در روزگار ما "بحران هویت" یك بیماری همگانی است. هر كس از خود میپرسد كه من "كیام، و چگونه باید باشم؟" و از این همه شاید، گروهی برای لحظاتی پاسخی مییابند و عزمشان را جزم میكنند كه از این پس این گونه خواهم بود. اما و اما و صد دریغ كه این پاسخ به حملة سؤال دیگری شكست میخورد و دوباره سوال از نو: " من كی ام و چگونه باید باشم؟"
این بحران شاید شامل همه كره زمین باشد. به شخصه در سفرهایی ابعاد این بحران را مشاهده كرده ام كه بیش از هر كس گریبان جوانان را گرفته است، زیرا پیرترها در جبر عادت ها و بایدها خود را تسلیم پاسخی كرده اند. مثلاً آن كه پدر یا مادر چهار فرزند است، در برابر این سؤال كه من چه كسی هستم، به خود پاسخ داده است كه من پدرم، یا مادرم و باید زندگیام وقف آرامش و رشد فرزندانم شود. یك بدهكار كه تا گلو زیر قرض رفته، هویت خود را در تلاش برای ادای قرضش تعریف میكند. او به خود میگوید: " من یك مقروضم."
اما اگر از آن پدر و مادر فرزندانشان را بگیرند و از آن مقروض، قرضش را، سؤال اساسی "من كیام یا چه باید باشم"، در برابر آن ها نیز قرار میگیرد.از این رو میپندارم كه بحران هویت همگانی است، اما بزرگترها كه در زندگی گرفتارترند، كمی از گرفتاری در بحران هویت ـ لااقل به طور كاذب ـ رهایی جستهاند.
پیشینیان ما از این بابت از ما راحتتر بودند. آن كه حتی در قرن هجدهم در روستایی زندگی میكرد، تكلیف هویتش را كدخدا یا نمایندة خدا كه كشیش روستا بود، مشخص میكرد. شهروند روشنفكر 80 سال پیش را، به مَثَل ماركس تعریف از هویت میداد و شهروند پاریسی 20 سال پیش را سارتر.
برای آن ها كه قبل از ما میزیستند، مرادها مطلق بودند و مریدان، بندگان حلقه به گوش یك اندیشة مطلق. خوبی تعریفی مشخص داشت، همانگونه كه بدی. و تضادی اگر در بین ارزشها موجود بود، تضاد بین فضایل اخلاقی و رذایل اخلاقی بود. آدمیان آن دوران، بسته به این كه در كدام جغرافیا و تاریخ و فرهنگ زندگی میكردند، از خوبی و بدی تعریف مشخصی داشتند و تنها مشكل باقیمانده، عمل كردن به خوبی تعریف شده بود.
چرا امروزه چنین نیست؟ چرا مرادها ارزش و مطلقیت پیشین را ندارند؟ چرا به مصلحان و اندیشمندان، دیگر پیامرانه نگریسته نمیشود؟ چرا تعریف خوبی و بدی ناممكن یا موقت است؟
به گمان نگارنده، یك دلیل آن در به هم ریختن مفهوم تاریخ و جغرافیاست. برای مشدحسن، اهل روستایی از روستاهای قزوین در پانصد سال پیش، امكان سفر به تاریخ پانصد سال قبل یا پانصد سال بعد وجود نداشت و هرگز نمیتوانست تحت تاثیر تاریخی باشد، جز همان تاریخی كه در آن میزیست. اما امروز همین مشدحسن، به مدد پست و تلگراف و تلفن و فاكس و تلكس و رادیو و تلویزیون و سینما و ماهواره و مطبوعات، و از همه عینیتر، به مدد ماشین و قطار و هواپیما، میتواند سفر كند به یك تاریخ دیگر. مثلاً به یك قبیله افریقایی كه مردمش از نظر تاریخی هزار سال از تاریخ بشری عقبترند یا به یك كشور پیشرفتة اروپایی كه از لحاظ امكانات زندگی، هزار سال از تاریخ آن افریقایی جلوتر است و لاجرم خود را تحت تأثیر بینش آن تاریخ یا جغرافیا قرار دهد. اما همین مشد حسن كه وسایل ارتباط جمعی برایش یك آرامش ظاهری و امكان یك گشت و گذار فراهم میكند، آرامش درونیاش به هم ریخته. باورهایش زیرسؤال رفته و منطقش در مقابل منطق قویتر شكست خورده و در حد هوش و قدرت درك خود، دچار بحران هویت شده و از نو باید خود را و جایگاه خود را و خوب و بد خود را تعریف كند و چون حجم آنچه بر او سرریز شده، بیش از قدرت و سرعت او در تحلیل خوبیها و بدیهای پیشنهاد شده به اوست، پس كم میآورد، و حالا دیگر نه آن باورهای قدیم، كه عادتش بوده، او را ارضا میكند و آرامش میبخشد، نه آن باورهای جدید، كه فراوان است و متناقض.
تك تك باورهای جدید، مشدحسن را شكست دادهاند، اما خود باورها با یكدیگر نیز سازگاری ندارند.
این بلا، یا این موهبت، كه ناشی از ارتباطات گستردة بشری است، همگان را دچار بحران هویت میكند. در همین كشور خودمان، چهار نوع فرهنگ و چهار نوع تعریف بد و خوب با هم در تضادند: فرهنگ ایران باستان مزمن، فرهنگ اسلام پیش از انقلاب، فرهنگ اسلام پس از انقلاب و فرهنگ غرب (البته اگر منظورمان از غرب، فرهنگ وارداتی مدرن باشد، والا به جای چهارمی باید، دهها فرهنگ را اضافه كرد.)
شخصا با این وضعیت پیش آمده ابدا مخالف نیستم. این بخشی از ضرورت زندگی امروز ماست. بحث بر سر بلاتكلیفی ماست در برخورد با این اتفاق. مشد حسن روستایی ما یا مثلا پسر شهرستانی یا نوه تهرانیاش، پیش از این در مقابل یك خوبی قرار داشتند و تسلیم و راضی بودند و آرامش هم داشتند، و حالا در مقابل هزار خوبی قرار گرفتهاند و نا آرامند. پیش از آن وقتی مشد حسن از انجام خوبی عاجز میشد، یا غفلت میكرد، آرامشش به هم ریخت؛ امروز قبل از انجام خوبی، دچار نا آرامی میشود و اصولا هیچ گاه به این مرحله نمیرسد، چرا كه او در انتخاب خوبی از میان انواع خوبیها دچار تردید است. و بیچاره این مشد حسن، پیش از این یك سوال روستایی دربارة خوبی كرده بود و یك پاسخ روستایی گرفته بود. اكنون یك سؤال جهانی دربارة خوبی دارد و هزاران پاسخ بشری دربارة خوبی میشنود و بیچاره این مشدحسن كه چه غبطهای میخورد به حال مشدتقی كه نه تلفن میزند و نه روزنامه میخواند، نه به سینما میرود و نه به هیچ سفری. اگر هم گاو به دنیا آمده و خر میرود، لااقل آرامش روستاییاش را دارد.
"عاقبت یك روز
میگریزم از فسون دیدة تردید
میتراوم همچو عطری از گل رنگین رؤیاها
میخزم در موج گیسوی نسیم شب
میروم تا ساحل خورشید
در جهانی خفته در آرامشی جاوید"
این است كه برای مقابله با بحران هویت، به جز دو سیستم دفاعی باقی نمانده؛ اول: خارج نشدن از محدودة تاریخی و جغرافیایی خود. دوم: گرفتاری روزمره (مثلا مسافركشی و حمالی و كار و كار و كار عبث برای تعویض محل سكونت یا پرداخت مالیات به تعویق افتاده.) در غیر این صورت، هر فرد بشری، كه سرسوزن هوشی دارد، دچار بحران هویت است. اضافه كنم كه وضعیت مشدتقی از تاریخ و جغرافیای خود خارج نشده، فرقی ندارد با وضعیت روشنفكر شهرنشین كه در برج عاج خویش نشسته و از تاریخ و جغرافیای خود خارج نمیشود. چیزی كه در این دو متفاوت است، سطح و ابعاد قضایاست، نه ماهیت آن. معاصران ما در زندان تاریخ و جغرافیای خود اسیرند، یا در مشغلة روزمره گرفتارند، یا دچار بحران هویتاند. و آن ها كه دچار بحران هویتاند، یا همیشه در تردید به سر میبرند یا هر لحظه تسلیم جلوهای از حقیقت و خوبی میشوند و آن را همة حقیقت گم شده میپندارند و در لحظهای دیگر، تسلیم جلوهای دیگر از حقیقت و خوبی میشوند. و از این باور به آن باور، از ماندن در تردید میگریزند.
در چنین اوضاعی، بحران هویت، در جوامع بسته، دیرتر بروز میكند. چرا كه جوامع بسته، در تاریخ و جغرافیای خویش گرفتارند. در چنین جوامعی، از ترس بروز بحران هویت، ریاكاری به عنوان ارزش مسری توصیه میشود: همه شبیه هم باشیدو ریاكاری مانع از آن میشود كه هر كس به راحتی " خود تردید یافتهاش" را با صدای بلند اعلام كند. و اگر فردی استثنائا بحران هویت و تردید خود را نسبت به ارزشهای روز فریاد میكند، یا از دیگران باهوشتر است یا شجاعتر، یا به قول رندان روزگار، احمقتر. فروغ از این استثناها بود:
" آنها غریق وحشت خود بودند
و حس ترسناك گنهكاری
ارواح كور و كودنشان را مفلوج كرده بود."
صداقت فروغ در بیان دنیای درونیاش، بیواهمه از هر نوع اتهام، نه تنها كم نظیر، كه در این مورد مثل اعلی است. برای او نظر این و آن و حتی مردم زمانش مهم نیست. او از ستایش انبوه دهانهایی كه از تعقل بیبهرهاند، در پایان بخشیدن به بحران هویتش نفعی نبرده، تا از تكفیر آن ها ضرری ببیند. آنچه برای فروغ مهم است، سرنوشت مردم است، نه نظر مردم.
اما فروغ جامعهشناس نیست كه با تحقیق حرفش را بزند. سخنران نیست تا بلندگو به دست گیرد. او شاعر است و با شعور برخویشتن خویش، خود واقعیاش را مكاشفه و برملا میكند، آن هم تنها به عنوان فردی كه معلول علل پیرامونی خویش است تا از این یك نمونه بدانیم كه دیگران، مشابهان او، ما خودمان را میگویم، چگونه معلول پیرامون خویشیم. فروغ در آثارش، خودِ خود را نمایاند و ما در اثر او، خودِ خودمان را دیدیم. نه خود راه یافتهمان را، خودِ خود گم كردهمان را. آن خود از تاریخ و جغرافیای خویش بیرون شده و ره به جایی نبرده یا ره به هر كجا برده را. او حاوی هیچ طرحی برای آنچه كه باید باشد نیست؛ آثار او بیانگر آن چیزی است كه هست. بیانگر هویت گم شدة ما، كه نه از آن چیزی كه داشتهایم، دیگر اثری است و نه از آن چیزی كه میتوانستهایم داشته باشیم، خبری است.
" نمیتوانستم، دیگر نمیتوانستم صدای پایم از انكار راه برمیخاست
و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود
و آن بهار، و آن وهم سبز رنگ كه بر دریچه گذر داشت، با دلم میگفت
نگاه كن تو هیچ گاه پیش نرفتی تو فرو رفتی"
"من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریكی و از نهایت شب حرف میزنم اگر به خانة من آمدی، برای من ای مهربان، چراغ بیار
و یك دریچه كه از آن به ازدحام كوچة خوشبخت بنگرم"
برخی بر او خرده خواهند گرفت كه هنرمند باید چارة درد را بگوید، نه خود درد را. هنرمند باید راه را نشان بدهد و نه بن بست را. این خردهگیران غفلت كردهاند كه درد ما از این همه درمان است، نه از خود درد. مشكل ما از بیچارگی نیست، از این همه چارهسازی است. اگر فروغ راهی مینمود، مگر جز این بود كه راهی بر مجموعه راههای سرگردانی ما افزوده بود؟! برای كسی كه یك سؤال دارد و هزار جواب، جوابی دیگر چاره ساز نیست. بهتر آن است كه سنگینی حجم جوابها را از دوش سؤال او كم كنیم. كوبریك میگوید: "جهان معاصر بیش از آن كه از جهل رنج ببرد، از دانش اضافی رنجور است." مشكل جهان معاصر، بیدینی نیست، از این همه دین است. مشكل از بیپیامبری نیست، از این همه پیامبر است. مشكل از بیپاسخی نیست، مشكل از این همه پاسخ است. ما باید به دنبال كسی بگردیم كه ما را از شر این همه جواب و راه و رهنمود خلاص كند و به جای این همه جواب، اصل سؤال را دوباره از ما بپرسد. ما دچار بحران هویتیم، نه بحران بیهویتی. قصه، قصة ازدحام هویتهاست. هیچ كس از ما شبیه خودش نیست، اما هر یك از ما شبیه هزاران كس دیگر است. ارزش فروغ در برملا كردن خود خویش است. او توجیه كننده و مدافع خودش یا چیزی نیست، او رسواگر خویش است. او پاسخگوی ما نیست، پرسشگر خویش است. در سؤال او از خودش، ما سؤال خودمان را كردهایم. او خودش را مینمایاند تا ما، مشابهان او، بدانیم كه ما كدامیم؟ مای مردد. مای خویشتن گم كرده، نه ره گم كرده. او میگوید ما به راهی قرار نیست برویم، جز راهی كه به خودمان میرود. به خودی كه خود همه است نه خود این جغرافیا یا آن تاریخ. او در جستوجوی خویش، به دنبال یك سؤال بود، نه یك جواب. و بیهوده مدعیان حقیقت، هزاران جواب تقدیمش میكردند و میكنند. فروغ اساساً و صرفاً یك سؤال بود. فروغ، سؤال مردد وجودی ما بود در جهان معاصر.
"آه... ای خورشید
سایهام را از چه از من دور میسازی؟
از تو میپرسم
تیرگی درد است یا شادی؟
جسم زندان است یا صحرای آزادی؟
ظلمت شب چیست؟
شب،
سایة روح سیاه كیست؟
او چه میگوید؟
او چه میگوید؟
خسته و سرگشته و حیران میدوم در راه پرسشهای بیپایان"
"میروم... اما نمیپرسم زخویش
ره كجا...؟ منزل كجا؟... مقصود چیست؟
بوسه میبخشم ولی خود غافلم كاین دل دیوانه را معبود كیست"
اما گمان مبرید كه او در این دربهدری و جستوجو به دنبال معبود یا معشوق است و یا حتی از معشوق گذر كرده و حالا حتی به خود عشق دل خوش كرده. او از همة پاسخها، به خودسؤال دل خوش است. چرا كه میداند بشر را، این بینهایت سؤال را، تنها بینهایت پاسخ، قانع كننده است و در جهان ما هیچ چیزی بینهایت نیست و متأسفانه یا خوشبختانه انسان از جهانی كه در آن میزیید بزرگتر است.
"دیگرم گرمی نمیبخشی عشق، ای خورشید یخ بسته سینهام صحرای نومیدی است
خستهام، از عشق هم خسته"
3. فروغ زن بود
"به هر جا رفت، در گوشش سرودند
كه زن را بهر عشرت آفریدند"
آمار منتشره از سوی سازمان ملل، در مورد وضعیت زنان در كل كرة زمین به ما میگوید: "در همة كشورها، زنان باسواد از مردان باسواد كمترند. در همة كرة زمین، درهر نوع مدیریتی، از خرد و كلان، مردان بیشتر حضور دارند تا زنان. در همة كرة زمین، تنها ده درصد از مشاغل قضاوت و وكالت مجلس و وزارت در دست زنان است. در همة كرة زمین، زنان، حتی زنان خانهدار بیشتر از شوهرانشان زحمت میكشند. در همة كرة زمین هنرمندان مرد بیشتر از هنرمندان زن هستند. در همة كرة زمین مردان بیشتر از زنان میجنگند، آدم میكشند و به حقوق دیگران تجاوز میكنند." طبق این آمار در وضعیت كنونی، زن بخش دوم و كم اهمیتتر از زندگی بشری است. و هیچ كس هم از خود نمیپرسد در جهانی كه حتی بردهداری منتفی شده، مردسالاری چگونه باقی مانده است.
این آمار را در جامعة خودمان مرور كنیم: مدیریتهای كلان به دست مردان است یا زنان؟ چند وزیر زن داریم؟ در قبل از انقلاب بجز یكی دو مورد نمایشی، كدام وزیرمان زن بود؟ در هر دو دورة قبل و بعد از انقلاب، چند تن از وكلای مجلس زن بودهاند؟ آیا تعداد آن ها از انگشتان دو دست تجاوز میكند؟ در گروههای مخالف، از سیاسی تا تروریست، كدام رهبر یا شخص شاخص زن بوده یا هست؟ چند درصد از زنان ما حق خواستگاری از همسر آیندهشان را دارند؟ چند درصد از هنرمندان در همة شاخهها زن هستند؟ نیمی از رأی دهندگان جامعة ایران كه خودشان زن هستند، چرا به مردان رأی میدهند و نه به زنها؟ در میان اثر چند زن هنرمند مشهور، به جز فروغ، زن بودن مشهود است؟ آیا اگر زیر شعر پروین اعتصامی، نام ملك الشعرای بهار را بگذاریم، كسی متوجه زن بودن شاعر ما خواهد بود؟
نه مردسالاری، كه مردباوری ـ نه در میان مردان، كه حتی در بین خود زنان ـ واقعیت غیرقابل تغییری مینماید. اگر فروغ را به عنوان یك استثنا از فرهنگ خودمان حذف كنیم، من نمونة قابل توجه دیگری سراغ ندارم تا بتواند درك ما را نسبت به مفهوم زن بودن تصحیح كند. در اثر كدام هنرمند زن، تا پیش از فروغ شما چنین تصویری از زندگی و از زاویة دید یك زن دیده بودید؟
"دستهایم را در باغچه میكارم
سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم و پرستوها در گودی انگشتان جوهریام تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم میآویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخنهایم برگ گل كوكب میچسبانم"
غیر از فروغ كه با صداقتش آن من زنانة خویشتن را به ما نمایاند، زنی در بیان زن بودن خود كمكی به ما مردان نكرده است و هرگاه اثری از ایشان دیدهایم، آن خود مردانهمان را دیدهایم ونه نیمة مظلوم ماندة بشر معاصر را. و همین نكته در بقای مردسالاری و مردباوری كم تأثیر نبوده است.
"بیا ای مرد، ای موجود خودخواه
بیا بگشای درهای قفس را اگر عمری به زندانم كشیدی
رها كن دیگرم این یك نفس را
منم آن مرغ، آن مرغی كه دیری است
به سر اندیشة پرواز دارم
سرودم ناله شد در سینة تنگ
به حسرتها سرآمد روزگارم
ولی ای مرد، ای موجود خودخواه
مگو ننگ است این شعر تو ننگ است
بر آن شوریده حالان هیچ دانی
فضای این قفس تنگ است، تنگ است
به دور افكن حدیث نام، ای مرد
كه ننگم لذتی مستانه داده
مرا میبخشد آن پروردگاری كه شاعر را دلی دیوانه داده"
اما فروغ در این زمینه یك استثناست. و از این بابت، منِ او صرفا منِ اوست. نه من زنان دیگر. در حال حاضر عمر 90 درصد از زنان كرة زمین در آشپزخانه و رختخواب به هدر میرود. این كلفت/معشوقههای مردان، به ندرت به حقوق انسانی خود وقوف مییابند و آن ها كه وقوف یافتهاند، كمتر آن را بیان كردهاند. گویا در همه جا مردسالاری، به عنوان یك قانون نانوشته باید اجرا شود. و از این بابت نمونههای خاصی چون فروغ در تنهایی مضاعفی به سر میبرند.
"و این منم
زنی تنها
در آستانة فصلی سرد
در ابتدای درك هستی آلودة زمین
و یأس ساده و غمناك آسمان و ناتوانی این دستهای سیمانی"
4. خانه فروغ سپید بود
در جشنوارة لوكارنوی امسال، فیلم شب و مه، اثر آلن رنه، یك فیلم نیم ساعته دربارة بازداشتگاه های نازی، به نمایش درآمد. این اثر شاعرانه، دربارة یك موضوع كاملاً غیرشاعرانه، بار دیگر یك جمعیت چند هزار نفری از ملیتهای مختلف را به این نتیجه رساند كه بشر هر چه از شعر دور میشود، به جنگ و خشونت نزدیك میشود. اما این اثر تكان دهنده، پس از نمایش فیلم خانه سیاه است، به كارگردانی فروغ فرخزاد، كم رنگ شد. لوموند نوشت: "ای كاش كپی این فیلم در همین جا بماند تا در همة دنیا نشان داده شود." من قصة این فیلم را توضیح نمیدهم. خانه سیاه است فیلمی است كه باید دیده شود و پس از دیدن آن، هر كس حق دارد خوشش بیاید یا بدش بیاید. اما آن كه در عمرش جرأت نزدیك شدن به یك جذامی را نداشته و حتی دل دیدن این فیلم انسان دوستانه را ندارد، انصاف نیست كه به قضاوت آن بنشیند.
كدام یك از ما، حتی تا همین امروز، جرأت اندیشیدن به چنین موضوعی را داشتهایم؟ تنها از جرأتی به اندازة جرأت فروغ و از عاطفهای به دریایی عواطف فروغ بر میآید كه چشم دوربینش را باز كند به یك دنیای سیاه، آن هم نه برای نمایش سیاهی، كه در جستجوی سپیدی؛ و نه برای سرودن یك شعر، كه برای كمك به وضعیت جذامیان. وقتی میشنوید خانه سیاه است، فیلمی است دربارة جذامیان، انتظار دیدن هر چیزی را دارید، جز دیدن صحنههای پر از زندگی، شادی، آرایش زنان و عروسی. حداقل خاصیت این فیلم این است كه پس از دیدن آن میآموزیم كه چگونه در لاشه سگ، مسیحوار، دندان سپید ببینیم. فروغ با این فیلم به ما میآموزد كه آن كه چشم بر سیاهیها میبندد، دو خطا كرده است: اول این كه باعث بقای سیاهی موجود میشود، زیرا تا سیاهی را نبینیم به سپیدی آن اقدام نمیكنیم و دوم این كه با چشم بستن بر سیاهی، خود را محروم میكنیم از دیدن سپیدی حیرت انگیزی كه در دل آن سیاهی نیز موج میزند و نام آن زندگی است. البته حق میدهم به آن گروهی كه عادت كردهاند سپیدی را با پنج كیلو رنگ روغن هاویلوكس بر دیوار گچی ببینند، دیگر سپیدی زندگی را در این خانة رو به مرگ نبینند. نكتة حیرتانگیز در این فیلم، سازش زندگی با خورة مرگآور است. گمان میكنید كه در نهایت كدام یك پیروز میشوند؟ به شما قول میدهم كه زندگی، و نه خوره. اگر قبول ندارید، بر آنچه من از یك دانشجوی پزشكی در شیراز آموختهام، تأمل كنید: "اولین تك سلولی حیات كه برسطح كرة زمین پیدا شد، تا امروز، همة بلایای طبیعی اقدام به مرگ این تك سلولی حیات كردهاند. جانداران بسیاری مردهاند اما یك چیز هنوز زنده مانده و آن خود حیات است. در واقع اولین تك سلولی حیات، در اشكال مختلف و در تن این و آن به زندگی خود ادامه میدهد. میدانید چرا؟ برای آن كه همه چیز با حیات جنگیده، اما حیات در هر شرایطی و با هر سختی خود را وفق داده و باقی مانده است. آنچه در من و شما موجود است و نامش زندگی است، چیزی نیست جز پیروزی همان تك سلولی اولیة حیات كه از پس سازش با هر شرایط دردناكی حاصل شده است."
فروغ در خانه سیاه است از لابهلای هجوم خوره و جذام، پیروزی امیدوارنة آن تك سلولی اولیة حیات را جشن میگیرد. از دهان آن مردی كه با دهانش آهنگ میزند، با پای جذام گرفتة آن دیگری كه میرقصد، در سرمهای كه آن زن جذامی به چشم میكشد، در شانة آن دیگری كه مویش را میآراید. این فروغ دیدة ما، این خواهر ما، این پرسشگر، این زن، این شاعرة پرعاطفه كه از سوی شما منتقدان خاص! متهم به سیاهی است، در آن خانة سیاه، این سپیدیها را به ما نشان داد؛ شما مدعیان نور و سپیدی، در كدام نقدتان، با كدام لحنتان، ذرهای از آنچه را ادعا دارید، به من و امثال من وانمودید؟ عنوان فیلم فروغ، سیاه است اما در درون فیلم، پر از میل و امید به زندگی میشوی، حتی وقتی در شرایط یك جذامی هستی. اگر حوصلة دیدن فیلم را ندارید، فقط نمای اول و آخر فیلم را برایتان توضیح میدهم:
نمای اول فیلم تخته سیاهی است كه رویش نوشته شده: "خانه سیاه است" و نمای آخر فیلم تخته سیاهی است كه رویش نوشته شده: "خانه سیاه است. باران، باران".
روحش شاد و بهشتش شاعرانه باد.
محسن مخملباف - تابستان 1374